
شخصیت اصلی داستان، مردی است با نام “یوناتان”. او سالها پیش پدر و مادر خود را در جنگ از دست داده است. یوناتان پس از آن به همراه خواهر کوچکش به دهکدهی “پوژه” رفته عموی آنان تا پایان جنگ، مخفیانه از آنها نگهداری میکند. سالها بعد “یوناتان” برای نگهبان بانک در خیابان “سور” استخدام میشود و در اتاق زیر شیروانی یعنی اتاق شمارهی ۲۴ به سر میبرد. جریان امور به خوبی پیشمیرفت تا این که در آگوست سال ۱۹۸۴، صبح یک روز جمعه، ماجرای کبوتر اتفاق میافتد. یوناتان با مشاهدهی کبوتر، دچار ترس شدیدی شده با خود میگوید: “خدایا چرا منو رها کردی؟ چرا منو اینقدر مجازات میکنی؟ ای پدر آسمونی ما! منو از شر این کبوتر نجات بده! آمین” و….
“کبوتر” داستان پیچیدهای نیست. حکایت همهی انسانهای مبتلا شده به زندگی مدرن میتواند باشد. این که انسان امروز نتواند حتی حضور یک کبوتر که نماد صلح و دوستی، معصومیت و زیبایی است را تحمل کند هیچ وجههی پیچیدهای ندارد. این ادعا را میتوان با بررسی چند عنصر مهم داستان به راحتی ثابت کرد. نظری به گذشتهی یوناتان نوئل، شخصیت اصلی داستان، بر این امر صحه میگذارد. یوناتان نوئل در کودکی مادرش را از دست میدهد. رازگونه و مطابق شرایط یک فاجعه: “… وقتی از ماهیگیری به خانه دوید؛ او دیگر از دست رفته بود و تنها پیشبند او به جا مانده بود. بدنش به حالت اریب از کنار تکیهگاه صندلی بیرون افتاده بود. پدرش میگفت: “مادرتون دیگه رفته. اون باید به یه سفر طولانی میرفت.” همسایهها میگفتند: “اونو بردن یه جای دور. اول به پیست دوچرخهسواری زمستونی و بعد از اونجا به اردوگاه درانی بردنش که از اونجا به مناطق شرقی میزن. معمولا کسی از اونجا برنمیگرده.” و یوناتان از آن حادثه چیزی نمیفهمید، این اتفاق کاملا او را گیج کرده بود. چند روز بعد پدر هم غیبش زد و ناگهان یوناتان و خواهر کوچکترش خود را در قطاری دیدند که به جنوب میرفت. و شب هنگام مردانی غریب و ناآشنا آنها را به دنبال خود از علفزاری کشانکشان به بیشهای برده و دوباره سوار قطار دیگری کرده بودند که به جنوب میرفت؛ به دور دستها، به افقهای دور. بعد عموی آنها که تا آن هنگام هرگز او را ندیده بودند. آنها را با گاری از ایستگاه راهآهن سوار کرد، به مرزعهی خود در نزدیکی دهکده پوژه واقع در درهی دورانس آورد و همانجا تا پایان جنگ مخفیانه از آنها نگهداری کرد و بعد تدریجا به آنها اجازه داد در جالیزها کار کنند. “